• موضوعات
    خبرنامه
      براي اطلاع از آپدیت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
    مطالب تصادفی
    دوستت دارم
      http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSCRiS-t_zx12TzBMgynoA1hjN4QnvhiVkXitn6KpZDx8iqsG2v

      تا دیروز ، هرچه می نوشتم عاشقانه بود

      از امروز ، هرچه بنویسم صادقانه است

      عاشقانه دوستت دارم  . . .


    مطالب پربازدید
    تبلیغات
    درباره : تصاویر عاشقانه جدید , مطالب عاشقانه , ایستگاه شادی , حکایت و داستان ,
    بازدید : 999 ♥ تاریخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 زمان : 9:38 ♥



    پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
    خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …
    آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
    در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
    یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
     حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
    مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.
     دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.
    بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: " قهوه نمکی". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
     برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

    اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !

     

    منبع: سایت آهو



    برچسب ها : عاشقانه , داستان , داستان عاشقانه , قهوه نمکی , داستان عاشقانه قهوه نمکی ,
    نویسنده : کدخدای دهکدهنظر بدهید (1)

    مطالب مرتبط
    ”نظرات شما برای این مطلب،مطمئن باشید ما برای نظرات شما احترام خاصی قائلیم”

    کد امنیتی رفرش
    
    اطلاعات
    • آمار کاربران
    • افراد آنلاین : 24
    • اعضای آنلاین : 0
    • تعداد اعضا : 105

    • عضو شوید
    • ارسال کلمه عبور




    • آمار مطالب
      کل مطالب : 482
      کل نظرات : 220

    • آمار بازدید
    • بازدید امروز : 175 نفر
    • باردید دیروز : 280 نفر
    • بازدید هفته : 455 نفر
    • بازدید ماه : 3,582 نفر
    • بازدید سال : 40,248 نفر
    • بازدید کلی : 2,811,656 نفر
    • ورودی امروز گوگل : 1 نفر
    • ورودی گوگل دیروز : 4 نفر

    تبادل لینک هوشمند
      تبادل لینک هوشمند : برای تبادل لینک ابتدا مارا با عنوان دهكده تفريح و سرگرمی وآدرس http://deh.rzb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

      عنوان :
      آدرس :
      کد : کد امنیتیبارگزاری مجدد
    آرشیو
    قصه رفتن

      https://rozup.ir/up/deh/up.dehkade.jpg


      مگر خـــــــــودت نگفــــــــــتی خداحافــــــــــظ؟

      پــــــــس چرا وقتی گفتــــــــــم"به ســــــلامت" نگاهـــــــــت تلــــــخ شــــــــــــــد؟

      بـــــــــــــــــــــــرو به ســـــــلامت

      دیـــــــــگر هــــــــم سراغــــــــم را نگیــــــــر!

      خســـــــــته تر از آنــــــــم که بر ســـــــر راهت بنشـــــــینم

      و دلیــــــل رفتــــــنت را جویاشـــــــوم...


    با خیال تـــــــو خوشم...!


      خیلی دوست دارم بدانم
      فکر و خیالت را به کدامین سو روانه میکنی
      وقتیکه من اینجا، دور از تو
      با خیال تـــــــو خوشم...!

    تبلیغات متنی