• موضوعات
    خبرنامه
      براي اطلاع از آپدیت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
    مطالب تصادفی
    دوستت دارم
      http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSCRiS-t_zx12TzBMgynoA1hjN4QnvhiVkXitn6KpZDx8iqsG2v

      تا دیروز ، هرچه می نوشتم عاشقانه بود

      از امروز ، هرچه بنویسم صادقانه است

      عاشقانه دوستت دارم  . . .


    مطالب پربازدید
    تبلیغات
    درباره : مطالب عاشقانه , ایستگاه شادی , حکایت و داستان ,
    بازدید : 873 ♥ تاریخ : شنبه 15 تیر 1392 زمان : 17:45 ♥


    داستان عاشقانه خیانت از روی علاقه زیاد

     

    داستان عاشقانه خیانت از روی علاقه زیاد

     

    من و محمد چندسال پیش با هم آشنا شدیم .


    محمد تاجر فرش بود


    ما خیلی زود با هم ازدواج کردیم


    ماجرا از اینجا شروع شد که یک روز تلفن زنگ زد


    *الو!! بفرمایید ؟! اصغر آقا شمایید ؟؟ محمد خونه نیست ...


    ولی به خدا شب روز به فکر بدهی شماس


    ** خانم محترم تو چرا فکر بدهی تون نیستی؟


    مگه شریک زندگی محمد نیستی ؟؟دوستش نداری؟؟


    *من عاشق محمد هستم.یک روز بدون محمد نمی تونم زندگی کنم!


    ولی من چیکار میتونم بکنم ؟


    **تو کافیه کمی با من مهربون باشی...


    من هم قول میدم شکایت نکنم و بدهی ببخشم...


    * خفه شو !!! تو جای پدر منی نمک نشناس !!


    چرا نمیفهمی اون ورشکست شده ؟؟


    گوشی قطع کردم دستام داشت می لرزید .


    نمی دونستم چیکار کنم خواستم به محمد بگم


    گفتم شاید اوضاع بدتر بشه و اصغرآقا تحریک بشه و محمد بندازه زندون


    اون وقت من چیکار کنم دق می کنم!! صبح تصمیم خودمو گرفتم


    کار من خیانت نیست...


    من از شدت علاقه ام به محمد این کارو میکنم که گرفتار نشه


    با این افکار شماره اصغرآقا را گرفتم و اولین قرامون گذاشتیم


    خیلی سخت بود !!


    ولی وقتی محمد پشت میله های زندان تصور میکردم


    میگفتم خدا هم من می بخشه من خیانت نمیکنم فداکاری میکنم.


    چند وقت گذشت و قرار شد جمعه آخرین دیدارمون باشه


    و همه چیز تموم و خلاص


    آخرین قرار گذاشتم توی خونه خودمون


    که اول مدارک رو بگیرم که بعدا نتونه دبه کنه !!!


    محمد بیچاره صبح رفت شهرستان


    اصغر آقا با مدارک نزدیک ظهر آمد ...


    نهار رو تو خونمون با هم بودیم


    بعد از اون کار حدود ساعت ۳ بود که اصغر آقای خوک صفت رفت ...


    در همین حین محمد وارد خونه شد!!!


    من دست و پام رو گم کرده بودم ظاهرم مناسب نبود .


    چشماش از شدت خشم سرخ شده . بود همش داد میزد .


    اون مرتیکه اینجا چیکار میکرد ؟؟؟؟


    این چه وضعیه تو داری ؟


    دختره بی لیاقت نون من میخوری بهم خیانت میکنی ؟؟؟


    خــــیـــــانـــتـــــکـــــــــار !!!


    با دستاش گلوم گرفته بود و فشار میداد .


    داشتم خفه می شدم .


    اصلا نذاشت توضیح بدم .


    توی یک لحظه دستم به گلدون بلوری روی میز رسید


    و محکم زدم توی سرش .....


    برای لحظه ای اشکی از گوشه چشماش جاری شد ...


    بعد چشماش رو برای همیشه بســت .


    محمد پاشو ...محمد ...محمد پاشو ...... وااااای خدایــــــــــــــــــا


    آقای قاضی شما هم من رو اعدام کنید


    من باید برم به محمد بگم که خیانت کار نبودم!!!


    تو رو خدا هرچی زودتر من اعدام کنید


    محمدم تنهاس نمیخوام زنده بمونم...

     

    منبع : رویای خیس



    برچسب ها : داستان , داستان عاشقانه , داستان خیانت , داستان عاشقانه خیانت , خیانت , علاقه , عشق , نفرت , حقیقت ,
    نویسنده : کدخدای دهکدهنظر بدهید (0)

    مطالب مرتبط
    ”نظرات شما برای این مطلب،مطمئن باشید ما برای نظرات شما احترام خاصی قائلیم”

    کد امنیتی رفرش
    
    اطلاعات
    • آمار کاربران
    • افراد آنلاین : 25
    • اعضای آنلاین : 0
    • تعداد اعضا : 105

    • عضو شوید
    • ارسال کلمه عبور




    • آمار مطالب
      کل مطالب : 482
      کل نظرات : 220

    • آمار بازدید
    • بازدید امروز : 121 نفر
    • باردید دیروز : 280 نفر
    • بازدید هفته : 401 نفر
    • بازدید ماه : 3,528 نفر
    • بازدید سال : 40,194 نفر
    • بازدید کلی : 2,811,602 نفر
    • ورودی امروز گوگل : 0 نفر
    • ورودی گوگل دیروز : 4 نفر

    تبادل لینک هوشمند
      تبادل لینک هوشمند : برای تبادل لینک ابتدا مارا با عنوان دهكده تفريح و سرگرمی وآدرس http://deh.rzb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

      عنوان :
      آدرس :
      کد : کد امنیتیبارگزاری مجدد
    آرشیو
    قصه رفتن

      https://rozup.ir/up/deh/up.dehkade.jpg


      مگر خـــــــــودت نگفــــــــــتی خداحافــــــــــظ؟

      پــــــــس چرا وقتی گفتــــــــــم"به ســــــلامت" نگاهـــــــــت تلــــــخ شــــــــــــــد؟

      بـــــــــــــــــــــــرو به ســـــــلامت

      دیـــــــــگر هــــــــم سراغــــــــم را نگیــــــــر!

      خســـــــــته تر از آنــــــــم که بر ســـــــر راهت بنشـــــــینم

      و دلیــــــل رفتــــــنت را جویاشـــــــوم...


    با خیال تـــــــو خوشم...!


      خیلی دوست دارم بدانم
      فکر و خیالت را به کدامین سو روانه میکنی
      وقتیکه من اینجا، دور از تو
      با خیال تـــــــو خوشم...!

    تبلیغات متنی